وقتی پدربزرگم مردمنم باهاش مردم
تاحالا مرده ندیده بودم تاحدمرگم ازمرده میترسیدم
اماوقتی پدربزرگمودیدم نترسیدم بش نزدیک شدم بش دس زدم
باصدای بلندقرآن خوندم کنارش بودم توآغوشش
رفت نتوانستم نگهش دارم
پدربزگم همیشه تشویقم میکردکه قرآن بخونم،اگم الان میتونم قرآن بخونم همش بخاطرتشویقات ایشونه
دوسش دارم،دلتتنگش شدم...