بدون موضوع

دلتنگ کسی باش که دلتنگت باشد

بدون موضوع

دلتنگ کسی باش که دلتنگت باشد

بدون موضوع

من الهه نویسنده ی این وبم امیدوارم خوشتون بیادازمطالبم
وقتی دلم بگیره میشم یه شاعریایه نویسنده اونقدمینویسم تادلم خالی بشه بهترین روشم اینه
عااااااشق کامنتم پس هروقت اومدین وبم حتماکامنت بذارین
فدامدااااالهه
elahe78.blog.ir
http://shangoolomangool.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

من الهه ام نویسنده ی این وب

امیدوارم که ازمطالبی که میذارم خوشتون بیاد

والاوقتی دلم بگیره مینویسم امکان داره ی ذره ناراحت کننده یاچرت باشه

اماب هرحال حرفای دلمه وبااینادلم خالی میشه

دوستارشماالهه

نظرات  (۱۰)

  • مدیر سایت
  • با سلام و عرض ادب
    مدیر محترم جهت تبادل لینک با سایت ما لطفا به لینک زیر سر بزنید :

    http://upmovie.blog.ir/page/لینکستان

    با تشکر
    پاسخ:
    ممنونم
    حالا دعا کن من قبول بشم
    وبو یه کاریش میکنم:)
    پاسخ:
    چشم
  • آفــاقــ ...
  •   سلام این وب را دنبال می کنیم
    در صورت تمایل شما نیز «آفــاقـــ» را دنبال بفرمایید ... afaagh.blog.ir
    پاسخ:
    قبلادنبال کردم شمارو
    ممنونم
    خداییش منم که خوندم نفهمیدم اصن منظورش در کل چیه!!!!!!
    پاسخ:
    ینی همه شوتاآخرخوندی؟
    من نخوندمش
    خداییش از جوابی که دادی خندم گرفت!!!بنده خدا اینقد نشسته تایپ کرده خب!!!
    پاسخ:
    خوحوصلم نمیادمتنای بلندبخونم
  • یک انسان(مَرد)
  • از 14 سالگی تا 16 سالگی یه دختر دوازده سیزده ساله در همسایگی ما بود.
    دوست داشت برای پسران عشوه گری و ناز کند و خود را صبح زود آراسته کند.
    آن موقع که من نوجوان بودم آرایش هنوز آنقدر مد نشده بود که بگم آرایش کند.
    خلاصه نه دل برای ما گذاشت نه برای پسران اهل محل و دختران دیگر هم آره
    دیگه داشت بد می شد که مادر و مادر بزرگش محدودش کردند به یک دوست
    آن هم خواهر من.وقتی به خانه ما می آمد من مشغول درسهایم می شدم...
    هر بار که با خواهرم دعوای بچگانه ای داشتند سر نقاشی،سر اسم و فامیل و
    بازی کردن، من نظارت می کردم و جلوی قهرشان را می گرفتم.
    در کل سر شما را درد نیاورم عادت است اما همان عادت به ناز کردن و دلربایی
    پدر من را در آورد و در سن شانزده مسیر زندگی ام با رفتن آنها از همسایگیمان
    دگرگون شد.
    به همین راحتی اتفاقات زیر افتاد و من این اشتباهاتی را که خواهم گفت مرتکب
    شدم؛


    در 16 سالگی(اول دبیرستان) : وقتی همسایمون رفت عاشقی زد به سرم.

    به شعر علاقه داشتم و دست به سرودن غزل عاشقانه در هجر دختره زدم.

    اشعارم رو به یکی از دوستانم که در این مواقع فقط به اونا میشه گفت دادم.

    جالبه اول می گفت اینا رو خودت نگفتی مولانا گفته اما بعدش مسخرم کرد.

    تصمیم گرفتم فارغ از خجالت بدلیل ارزش ادبی اشعارمو از همه پنهان کنم.

    این شد که مادر و پدرم نفهمیدند که عاشق تشریف دارم تا اینکه مادرم دید.

    منم از خجالت آب شدم رفتم زمین و افتادم دنبال کار که هم خونه کمتر برم،

    هم مادرم بفهمه مردی شدم و هم دختر همسایه سابقمون رو بره پیدا کنه.

    به دلیل نداشتن کارت پایان خدمت دستمزد بسیار ناچیزی به من می دادند.

    بعد از سوم(دیپلم) رفتم خدمت سربازی(کاش می رفتم جذب نیرو انتظامی).

    از هم قطار های خودم جا موندم ولی تمام فکرم این بود بعدش کار گیر میارم.

    اواسط خدمت با آمدن اون همسایمون (به یاد قدیم و گذری) مادرم آنها رو دید.

    اتفاقا خواهرم از دختره شماره موبایل هم گرفت ولی می گفت رفته دانشگاه.

    من وقتی شنیدم شماره گرفتند خوشحال شدم ولی از درس گفت ناراحت:(

    بالاخره خدمت من تموم شد و افتادم دنباال هر کاری نشد که بشه و یا نبود،

    یا خیلی سخت بود و دستمزد کمی داشت مثل کارگری کارهای ساختمانی.

     

    تازه با اون مشاغل میرفتم خواستگاری چی می گفتم پیش دختره و باباش؟!

    خلاصه این همه راه اشتباهی رفتم و باز شروع کردم به راه درست؛دانشگاه.

    ولی بازم غلط؛رفتم دانشگاهی که او اونجا بود و یک رشته فنی برق قدرت!!!

     

    با زنگ زدن به موبایل اون دختر آن هم تکی می خواستم تو دانشگاه ببینمش

    ولی روم نشد بعد ازچند سال شاید پنج شایدم بیشتر باهاش حرف بزنم.فقط

    دو بار یا سه بار شماره اش رو از گرفتم از تلفن عمومی و صداش رو شنیدم..

    اما همون کار اشتباه من باعث شد خط عوض کنه و من دیگه نتونم ببینمش..

    باید میدادم به خواهرم بهش می گفت.

    خلاصه دیگه امیدی نداشتم به دیدنش اصلا رشته برق که هیچی نمیفهمیدم.

    فقط میرفتم دانشگاه دختره رو ببینم که قیافه اش باید عوض شده باشه و...

    نشد پیداش کنم آخرش انصراف دادم...و یه خرج هم دست خانواده گذاشتم.

     

    باز ته دلم می گفتم روزی دوباره برمیگردن برای تجدید خاطره باز به کوچه ما.

    باید یا بخونم یا کار کنم سن من داره می گذره و نباید بیخودی بره بالا سنم.

    خلاصه از بعد سربازی تا  امسال که بیست و هفت سالمه دارم کنکور میدم.

    اما چون کار و در آمد ندارم و پدرم قسط داره و منتظر قبولی دولتی ام،نشده.

     

    کار هم که اوضاعش بد تر میشه که خوبتر نمیشه.

     

    در نتیجه کجاهای کار من اشتباه بوده؟

     

    به نظر خودم و تا جایی که فکر من کار کرد اینجاها:

     

    1-عاشق شدن در آن سن کم

    2-مخفی کردن آن از پدرمادرم

    3-انتخاب رشته غلط هم برای شغل و هم بخاطر پرانتز زیر

    (ادبیات و شعر در تثبیت و بارگذاری این عشق و دائم یادآوری کردن آن مقصر بود.)

    4-رفتن به خدمت و وقفه بین تحصیل

    5-نرفتن به ارگان هایی همچون نیرو انتظامی حوزه علمیه بجای سربازی و گشتن بدنبال کار.

    6-قانع نبودن به حقوق کارهای متناسب با مدرک تحصیلی

    7-قانع نبودن به شان شغلی متناسب با مدرک خود(دیپلم)

    8-اشتباه دوباره انتخاب رشته غلط بخاطر دانشگاه دختره.

    9-سعی در ایجاد رابطه با نامحرم.

    10-عدم برنامه ریزی صحیح برای کنکور

    "اینم ناشی از وقفه و فاصله افتادن بین تحصیل هست که ذهن کند شده"


    پاسخ:
    اونقدطولانی بودکه حوصلم نیومدبخونمش
    شرمنده
    اگه خلاصه داری
    خلاصشوبنویس
    اگم نه شرمنده والا
    خوب کاری میکنی مام کلی لذت میبریم!!!
    پاسخ:
    چی کارمیکنم؟
    Arlectis like this are an example of quick, helpful answers.
    خوب کاری میکنی که مینویسی..
    ..ما هم لذت میبریم
    خوشحالم ک از نامه های نیما خوشت اومده
    مرسی بابت محبتت نسب بمن 
    پاسخ:
    خاچ

    ارسال نظر

    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.